شعر نماز

شعر درباره ی نماز

شعر

از باغ جا نمازم
آهسته پر کشیدم

رفتم به سوی باغی

یک باغ سبز و خرم

دیدم که گل در آن باغ

روییده دسته دسته

دیدم کنار گل‌ها

یک شاپرک نشسته

آن شاپرک مرا دید

پر زد به سویم آمد

او با خودش گل آورد

گل را به چادرم زد

گفتم: به شاپرک جان

این گل چه خوب و ناز است

او شادمان شد و گفت:

این گل، گل نماز است

منبع:شعر نماز

شعر نماز

شعر میوه ها

شعر میوه ها

سیب

گاهی سرخم، خوشبویم

گاهی زردم، شیرینم

گاهی هم سبز و ترشم

یک دنیا ویتامینم

سیبم، هر فصلی هستم

سیبم در هر جا هستم

هم میوه، هم مسواکم

خوشمزه، زیبا هستم

انجیر

null

گرد و گنده

سبز و زیبا

آمده تا خانه‌ی ما

توی آن هم

سرخ و خوش بو

نرم و شیرین جانمی، هو…

خربزه، نه

هندوانه ست

تخمه‌هایش دانه، دانه‌ست

تخمه‌ها را

بو بده، بو

نوش جانت سهم ما کو؟
گلابی

شعر میوه ها

خوشمزه و شیرینه

میوه‌ای نازنینه

نه سیبه، نه خیاره

نه هلو، نه اناره

گردن باریک داره

کله‌ی کوچیک داره

شکم نگو، یه انباره

به، چه لطیف و آب‌داره

دُم داره یا دسته داره

توی دلش هسته داره

منبع:شعر میوه ها

شعر میوه ها

شعر در مورد امام حسن مجتبی علیه السلام

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

یا امام حسن مجتبی (ع)

نديده اند افاضات آفتابت را

نخوانده است كسي سطري از كتابت را

به دستهاي گدايان فقط دعا دادند

به چشم هاي تو دادند استجابت را

چرا غلام نداري ؟ مگر كه ما مرديم

نشسته ايم ببينيم انتخابت را

تو تكسواري حتي كسي شبيه حسين

عجيب نيست بگيرد اگر ركابت را

نه كه نظر نخوري- نه – مدينه ميميرد

اگر كه دست علي وا كند نقابت را

نقاب خويش بيفكن مرا دچار كني

نقاب خويش بيفكن كه تار و مار كني

نشسته ام بنويسم گدا گدا آقا

چقدر محترم است اين گداي با آقا

نشسته ام بنويسم حسن ، كريم ، كرم

مدينه ، سفره ي آقا ، برو بيا ، آقا

نشسته ام بنويسم به جاي العفوم

الهي يا حسن يا كريم يا آقا

تو مهرباني ات از دستگيري ات پيداست

بگير دست مرا هم تو را خدا آقا

دخيل هاي نبسته شده زياد شدند

چرا ضريح نداري ؟ چرا ؟ چرا ؟ آقا

تويي كريم كرم زاده من گدا زاده

مرا خدا به تو داده تو را به من داده

همه فقير تو هستند ما گدا ها هم

گداي لطف تو هستند خضر و موسي هم

سه بار زندگي ات را به اين و آن دادي

هر آنچه داشته بودي و گيوه ات را هم

قسم به ايل و تبارت – قسم به طايفه ات

غلام قاسم و عبدالله توآم با هم

عجيب نيست بگردد فرشته دور سرت

عجيب نيست بگردد علي و زهرا هم

من از بهشت به سمت شما سفر كردم

كه من بهشت بدون تو را نمي خواهم

بدون عشق مسلمان شدن نمي ارزد

بدون مهر تو انسان شدن نمي ارزد

نديده اند افاضات آفتابت را

نخوانده است كسي سطري از كتابت را

به دستهاي گدايان فقط دعا دادند

به چشم هاي تو دادند استجابت را

چرا غلام نداري ؟ مگر كه ما مرديم

نشسته ايم ببينيم انتخابت را

تو تكسواري حتي كسي شبيه حسين

عجيب نيست بگيرد اگر ركابت را

نه كه نظر نخوري- نه – مدينه ميميرد

اگر كه دست علي وا كند نقابت را

نقاب خويش بيفكن مرا دچار كني

نقاب خويش بيفكن كه تار و مار كني

نشسته ام بنويسم كه قامتت طوباست

نگات مثل علي و صدات مثل خداست

نشسته ام بنويسم علي است بابايت

نشسته ام بنويسم كه مادرت زهراست

نشسته ام بنويسم هزار اي والله

هنوز هم كه هنوز است پرچمت بالاست

سكوت كردي اما حسين شهر شدي

سكوت كردن تو كربلاست – عاشوراست

اگر كه جلوه نكردي همه كم آوردند

نبود دست تو آري خدا چنين ميخواست

قرار بود كه در صلح – كربلا بشوي

سكوت پيش بگيري و لافتي بشوي

نشسته ام بنويسم كه سفره داري تو

هميشه بيشتر از حد انتظاري تو

به دست با كرمت مي دهي كريمانه

به سائلان حسينت هر آنچه داري تو

تو نيمه ي رمضاني ولي شب قدري

مرا به دست خداوند مي سپاري تو

اگر بناست بسوزم به هيزم فردا

قسم به چادر زهرا نمي گذاري تو

نخواستم بنويسم ولي نفهميدم

چطور شد كه نوشتم حرم نداري تو

نوشتم از سر اين كوچه رد مشو اما

نگاه كردم و ديدم چگونه داري تو …..

…. تلاش ميكني از مادرت جدا نشوي

تلاش ميكني او را حرم بياري تو

ميان كوچه به دنبال توست مادر تو

ميان كوچه به دنبال گوشواری تو

مگر چه ديده اي از زندگيت سير شدي

چقدر زود شكسته شدي و پير شدي
علی اکبر لطیفیان

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

منبع:شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

شعر در مدح امام حسن مجتبی ع

 

بریده ای از شعر درخت آسوریک

درخت آسوریک

درختی رسته‌ است، سراسر کشور شورستان

بُنش خشک است، سرش تر است

برگش به نی ماند، برش ماند به انگور

شیرین بار آورد، برای مردمان

آن درخت بلند، با بز نبرد کرد

که من از تو برترم، به بسیار گونه چیز

رسن از من کنند، که پای تو را بندند

چوب از من کنند، که گردن تو را مالند

میخ از من کنند، که سر تو را آویزند

از بار من خورند، تا سیر(انباشته) شوند

چون آن گفته شد، (به‌وسیله) درخت آسوریک

بز پاسخ کرد، سرفراز جنباند

که تو با من، پیکار می‌کنی ، تو با من نبرد می‌کنی

چون این از کوده‌های من شنیده شود
شود ننگ اوی، سخن هرزه‌ات بیکار کند

درازی، دیو بلند، بشنت(کاکلت) ماند به گیس دیو

که بر سر جمشید، در آن فرخ هنگام

دروغ دیوان، بنده بودند، مردمان

و هم درخت خشک دار بن، سرش زرگون شد

تو از این کرده‌ها، سرت هست زرگون

گرت پاسخی کنم، ننگی گرانم بود

گویندم به افسان، مردمان پارس

بشنو ای دیو بلند، تا من پیکارم

دین ویژه مزدیسنان، که هرمزد مهربان آموخت

جز از من که بزم، کس نتواند شود

چه شیر از من کنند، اندر پرستش یزدان

گو شورون، ایزد، همه چهارپایان

وهم، هوم نیرومند، نیرو، از من است

زه از من کنند، که بندند بر کمان

پیش‌پاره از من کنند، به آبجر و هوز و مانند آن

که خورد شهریار، کوهیار و آزاد

پس من دیگر بار برترم، از تو، درخت آسوریک

اینم سود و نیکی، اینم، دهش و درد

که از من بز برود، در سراسر این پهن بوم

این زرین سخنم، که من به تو گفتم

چنانست که پیش خوک و گراز، مروارید افشانید

یا چنگ زنید، پیش اُشتر مست


منبع: بریده ای از شعر درخت آسوریک

بریده ای از شعر درخت آسوریک

۳ شعر درباره کتاب و کتاب خوانی

در لوح و قلم شاهد آثار کتاب است
سر منزل و مقصود گهربار کتاب است
تاریخ اگر ثبت شده در صف ایام
تصویر ُرخش در خور گفتار کتاب است
رب ازلی نور جلی بر قلم آموخت
بنویس که این دفتر پر بار کتاب است
در عرش قلم قامت خود تا که بیاراست
بر سجده سر آورد که دلدار کتاب است
هر نکته که بر چهره آثار نشسته
در سینه لوح همدم و معیار کتاب است
اعجاز حقیقت بطریقت دو رقم زد
اوّل به قلم بعد به رخسار کتاب است
در حرکت هر ذرّه چه در عرش و چه در فرش
منقوش سخن سینه پر کار کتاب است
هر نکته بداند و هر آن نغمه براند
در عالم هستی سر و سردار کتاب است
هر کس بشناسد سخن خالق سبحان
آن نور که نازل شده بسیار کتاب است
خالق نشناخت دیده آدم مگر آن دم
کو جانب دل شد که جهان دار کتاب است
ای دانش عالم همه در سینه تو ضبط
دانند همگان شهد گهربار کتاب است
هر دیده بینا دل روشن چو ترا دید
فهمید که سرچشمه اسرار کتاب است
هر کس بتو آویخت دل و دیده و جانرا
آراست قدش اینهمه انوار کتاب است
از دانش روی تو فروزان دل انسان
مسکین‌ به غنا‌ می‌رسد تا یار کتاب است
.
.
.
حریفی که از وی نیازرد کس
بسی آزمودم، کتاب است و بس
رساند سخن را به خـوبی به بن
به بسم‌الله آغاز سازد سخن
نگیرد به کس سبقت ازهیچ باب
از او تا نپرسی نگوید جواب
توان خـواند در لـوح پیشانیش
خـط سرنوشت سخـن‌ دانیش
ز طورش به خلوتگه انجمن
همه خاموشی، با تو گوید سخن
کند مستمع، گر قبول کتاب
توان گفت در وصف او صد کتاب
.
.

شعر درباره ی کتاب و کتاب خوانی

.
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
ز یک رنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند

منبع: شعر درباره کتاب و کتاب خوانی

شعر درباره کتاب و کتاب خوانی

شعر کتاب من یار مهربانم

شعر کتاب من یار مهربانم

من یار مهربانم
دانا و خوش زبانم
گویم سخن فراوان
با آن که بی زبانم
پندت دهم فراوان
من یار پند دانم
من دوستی هنرمند
با سود و بی زیانم
از من مباش غافل
من یار پند دانم

منبع:شعر کتاب من یار مهربانم

 شعر کتاب من یار مهربانم